No one is here

۱۰ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

گوشی

منزجرم از این گوشی، از این "دیانا و روما" که امروز آرزو کردم کاش بمیرن و من راحت بشم از دستشون..

عاجزم، عاجز..

از بازی کردن با الف و گرفتنِ گوشی ازش عاجزم..

از فریادهایی که می زنم متنفرم و حس زشتِ بعدش..

یه آدمِ نادونم که  فقط بچه دار شده..

۲۸ آذر ۰۰ ، ۱۲:۳۰
No one

Normal people & other things

وسط یه خونه‌ی درهم برهم نشستم و صلاح دیدم بیام درباره‌ی یه چیزی صحبت کنم.

اونم چیزی نیست جز «رانندگی»، من گواهینامه ندارم، خیلی وقت پیش کلاس برداشتم و امتحان شهر رو سه بار رد شدم و دیگه دست از سرش برداشتم.

آدم پیگیری نیستم متاسفانه..

آدم سیریشی نیستم و تا یه حدی تلاش میکنم و بعد بیخیالش میشم..

توو خیلی چیزا اینجوریم، توو درس خوندن، توو آشپزی کردن، توو دکتر رفتن..

امروز یکی از آدمایی که میشناسم آزمونش رو قبول شد و فیش مربوط به صدور گواهینامه‌ش رو استوری کرد.

ازین بابت که یکی دیگه هم گواهینامه‌ش رو گرفت و فقط من موندم قیافه‌م جمع شد..

خب بِچ موو یور اَس!!

الان به خودم میگم توو سال جدید حتما میرم دنبال آموزش رانندگی اما خدا شاهده چققققققدر دارم بهونه میتراشم برای خودم که کانم رو تکون ندم برم!

گشادترین موجود هستی‌ام متاسفانه!

می خواستم درباره‌ی «Normal people» هم دُرافشانی کنم که میبینم توو این پستِ پر از کان و گشادی شایسته نیست.

برم ظرفامو بشورم✋🏻

۲۴ آذر ۰۰ ، ۱۰:۱۴
No one

معده درد

میمِ قشنگم معده درد داره، حالش خوب نیست، برای فردا عصر وقت دکتر گرفتم.

دکتر قبلی که رفت بهش شربت آلمینیوم و قرص ضد تهوع داد، گفت اگر یه هفته گذشت و بهتر نشدی بیا.

بهتر نشد..

فردا بره و ان شاالله یه آزمایش بده و مشکلمون حل بشه، گناه داره، هیچی نمیتونه بخوره.‌.

حامله که بودم معده‌م زیاد درد میگرفت، یه شب دیگه طاقتم طاق شده بود، نشستم رو مبل تا صبح و میم همینجوری که دستمو گرفته بود پایینِ پام دراز کشیده بود و سرش رو به نشیمن مبل تکیه داده بود، تا صبح همینجوری کنارم بود..

اگه بهم بگن بخاطر کدوم لحظه‌ی زندگیت حاضری تا ابد کنار میم باشی انتخاب من همین لحظه‌ست..

یه مردِ نیمه دراز کشیده، سرش به یه طرف خم شده روی نشیمن مبل و دستای گرمش توو دستای یارش که از درد خواب نداره..

حالا میم قشنگم کنار بخاری دراز کشیده و من جونم رو میدم تا خوبه خوب بشه..

۱۴ آذر ۰۰ ، ۱۶:۲۴
No one

بر طبل شادانه بکوب

دم دمای صبح جمعه میم از خواب بیدار میشه، میره توو حیاط و میبینه که صدای میومیو میاد، در رو باز میکنه و چی میبینه؟ پیشی‌مامان زیر اتوبوس نشسته و صدامون میکنه..

عزیزدلم وقتی اومد لبخندم تا نزدیکیای پس گردنم پهن شده بود، خاکی و کثیف بود، بغلش کردم و هزاربار بوسیدمش.

روز قبلش وسایلش رو جمع کرده بودم، خاکش، غذای خشکش..

ظرفش رو هم شسته بودم و گذاشته بودم کنار، خیال کردم دیگه رفته که رفته..

سریع رفتم وسایلشو آوردم، قشنگ من تا صبح توو بغلم خوابید، لاغر شده اما زخمی نیست.

چیزی برای خوردن پیدا نکرده، اونم این پسر سوسول که هیچ غذای دیگه ای رو به جز غذای خودش نمیخوره.

خداروشکر که برگشت.

میمِ قشنگم پیداش کرد..

جمعه هم روز خوبی بود، تا لنگ ظهر سه تایی خوابیدیم، صبحانه ی شاهانه خوردیم و بعدش با میم قلیون کشیدیم.

ناهارمونم مهمون ایشون بودیم و شبم باهم رفتیم یکم میوه خریدیم، الف دلش بستنی میخواست، رفتیم و به یه تیکه کیک شکلاتی راضی شد، من و میم هم میلک شیک خوردیم که البته نصف بیشتره جفتش توو یخچاله، الف از پیش‌دبستانی بیاد و بخوره :)

خداروشکر حالم خیلی بهتره..

۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۱:۱۷
No one

Gone cat

پریشب درِ کوچه باز مونده و پیشی‌مامان رفته بیرون و تا این لحظه برنگشته خونه.

چندبار رفتم اطراف خونه صداش زدم، بسته ی غذاش رو تکون دادم تا صداش رو بشنوه و بیاد و خب نیومد..

دلم برای اون حجمِ گرمِ پشمالویِ چاق تنگ شده..

برای قیافه‌ش وقتی که دهن قشنگشو بوس میکردم و نگاه عاقل اندر سفیه‌اش رو حواله‌م می کرد!!!

برای وقتی که محکم بغلش میکردم و فششششارش میدادم، روزایی که شکم چاقالوش رو بهم نشون میداد و من هزار تا بوسش میکردم و از دستم فرار میکرد..

همدمم بود پیشی‌مامان..

خدا کنه پیدا بشه، گناه داره بچه، بیرون دوام نمیاره..

منم گناه دارم پیشی‌مامان، زود برگرد قشنگم، هزار بار بهت گفتم بیرون مگه دارن حلوا خیر میکنن هی میخوای بری، یادته وقتی میو میو میکردی بهت میگفتم مامان تو چی خواسته باشی که نداشته باشی عزیزدلم..

آخ پیشی نازم بیا خونه، دلتنگتم..

۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۳:۰۲
No one

واقعی هایِ من

الف و میم آدم‌های واقعی زندگی من هستن، بدون اونا انگار من توو یه حبابِ پر از آب زندگی میکنم، فقط اون صدای زنگِ عجیبِ اعماق آب میاد، همه چیز کدره و نمیشه چشما رو باز نگه داشت..

دنیای گنگی و گیجیه دنیای من بدون الف و میم..

وقتی توو خونه صدای حرف زدنایِ به ندرتِ میم و صدای غر زدنایِ همیشگیِ الف میاد حباب دورم میترکه و زندگی برام واقعی میشه.

میم خوش‌شانسی بزرگ زندگی منه، اگر چه پر از کم و کاستیم، پر از درد و زخم، اما وجودش برای من مایه ی ادامه ی حیاته..

این آدمی که اینجوری ته حبابش نشسته و غرق میشه توو فکر و خیالای بد رو فقط دست این دو نفر میتونه نجات بده..

من اون آدمم، آدمی که محبت و آغوشم رو پس میزنه..

۰۷ آذر ۰۰ ، ۱۷:۳۲
No one

رخوت

هربار پریودم دیر میشه میگم خدایا شکرت انگار دیگه داره تموم میشه ولی نه متاسفانه میبینم که نشده!

این موقع ها فکر میکنم هیچ اختیاری به اون معنا که آدم موجود مختاریست وجود نداره، تمام حالِ بدِ تو بر اثر تغییر هورمون‌های بدنته، تمام خاطرات بد، دل‌نگرانی‌ها و نشخوارهای ذهنی، همه و همه توو این مدت برات پر رنگتر میشن تا قششششنگ عذابت بدن و این دست خودت نیست، دست دوتا هورمونه و تو خوشحالی که موجود مختاری هستی.‌.

انگار تمام زندگیت بازیچه ای و خیال میکنی که داری بازی میکنی ولی متاسفانه دسته خرابه رو دادن دستت و میگن آفرین خیلی خوب بازی میکنی، خیلی مسلطی!

یه مسئله ای هست که یه مدته میدونم و خب در مقابلش سرم رو مثل کبک کردم زیر برف و هربار که پریود میشم اولین سرچ گوشیم همینه، «اثرات مصرف فلان ماده مخدر بر روی معده»..

در حالت عادی مسئله ایه که نمیخوام ببینمش، نمیخوام بهش فکر کنم، نمیخوام به دردام اضافه کنم ولی یه دفعه پریود میاد و پوست روی زخمام رو میکنه و روشون نمک میپاشه و میگه حالا بسوز..

اشکای لعنتیم میاد، هر قطره برای یه درد، هر قطره برای یه سختی و پریدن پلک چشم چپم..

همین که توو این خاورمیانه ی لعنتی زندگی میکنیم برای مُردن کافی نیست؟

۰۷ آذر ۰۰ ، ۱۰:۵۱
No one

غمِ عمیقِ دردناک

داشتم قندها رو میریختم توو قوطی فلزیشون و یک دفعه فهمیدم..

بعد از مدت ها دلیل بی علاقگی به بابا رو همزمان با شدت نیازم بهش فهمیدم.‌.

من همیشه نفر دوم بودم، شایدم نفر چندم..

من همیشه آدمی بودم که سعی کردم درکش کنم و با همه ی اخلاقای بدش هنوز توو دلم دوستش دارم اما اون فقط مامان رو میخواد، فقط محبت مامان رو میخواد و متاسفانه مامان دیگه علاقه ای به اون و هرچیزی که مربوط به اون باشه نداره.

من تنها آدمی هستم که بهش زنگ میزنم و حالش رو میپرسم و اون تمام مدت از مامان میپرسه، مامان خوبه؟ حال منو میپرسه؟ محل زندگیش به داروخانه نزدیکه؟

منم تمام مدت دروغ میگم، البته نه در مورد حال مامان!

مامان عالیه و راستشو بخوای بی تو داره زندگی میکنه و نفس میکشه!(فقط جمله ی اول رو بهش میگم‌).

آره حالتو میپرسه و میپرسه بابا خوبه؟ راحته؟(دروغ محض، آخرین بار مامان گفت الکی بهش چیزی نگو که امیدوار بشه، اما به یه مرد تنها و بی کس جز دروغ و امید چی میشه داد؟).

آره دور و بر مامان داروخانه هست، شهر شده دیگه اونجا!(فکر میکنه مامان رفته اطراف شهر زندگی میکنه، جایی که مامان زندگی میکنه خود خوده شهره..).

آخر از همه، بعد از خداحافظی تازه یادش میاد که به «میم» هم سلام برسون.

باشه بابا، بزرگیتو می‌رسونم‌.

نه از من میپرسه، نه از آ..

فقط مامان..

​​و متاسفانه من توو سی و سه سالگی دلیل نفرتم رو پیدا کردم..

۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۱:۵۵
No one

#اصفهان

کی نفرین کرد این مملکت رو که هر طرفش رو نگاه میکنی درد و خونه..

ویدیوهای مردم اصفهان رو که میبینم اشک توو چشام حلقه میزنه و موهای تنم راست می‌ایسته..

چطوری انقدر راحت مردم رو میکشید؟

ها؟ سرباز؟ نیروی انتظامی؟ بسیجی قهرمان؟

چطوری انقدر راحت گلوله و باتوم رو حواله ی هم وطنت میکنی؟

کاش بخیر بشه آینده ی این کشور که خدا نه اون رو از «خشکسالی» حفظ کرد، نه «دروغ»..

۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۰:۰۰
No one

Castle rock

خب به سلامتی castle rock هم تموم شد، فصل دومش از نظر من خیلی جذابتر از فصل اولش بود‌.

و باید بگم که آره! منم گول شیطان رو خوردم توو فصل اول و نتونستم «هِنری» ها رو از هم تشخیص بدم!

باور کن همین الانم مطمئن نیستم که هر دوشون شیطان نبوده باشن!

دیگهههه اینکه کتاب «جزیره ی سرگردانی» سیمین خانوم رو هم تموم کردم، «ساربان سرگردان» رو هم سفارش دادم که چند روز دیگه میرسه دستم.

همین دیگه..

فعلا✋🏻

۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۳۱
No one