دم دمای صبح جمعه میم از خواب بیدار میشه، میره توو حیاط و میبینه که صدای میومیو میاد، در رو باز میکنه و چی میبینه؟ پیشی‌مامان زیر اتوبوس نشسته و صدامون میکنه..

عزیزدلم وقتی اومد لبخندم تا نزدیکیای پس گردنم پهن شده بود، خاکی و کثیف بود، بغلش کردم و هزاربار بوسیدمش.

روز قبلش وسایلش رو جمع کرده بودم، خاکش، غذای خشکش..

ظرفش رو هم شسته بودم و گذاشته بودم کنار، خیال کردم دیگه رفته که رفته..

سریع رفتم وسایلشو آوردم، قشنگ من تا صبح توو بغلم خوابید، لاغر شده اما زخمی نیست.

چیزی برای خوردن پیدا نکرده، اونم این پسر سوسول که هیچ غذای دیگه ای رو به جز غذای خودش نمیخوره.

خداروشکر که برگشت.

میمِ قشنگم پیداش کرد..

جمعه هم روز خوبی بود، تا لنگ ظهر سه تایی خوابیدیم، صبحانه ی شاهانه خوردیم و بعدش با میم قلیون کشیدیم.

ناهارمونم مهمون ایشون بودیم و شبم باهم رفتیم یکم میوه خریدیم، الف دلش بستنی میخواست، رفتیم و به یه تیکه کیک شکلاتی راضی شد، من و میم هم میلک شیک خوردیم که البته نصف بیشتره جفتش توو یخچاله، الف از پیش‌دبستانی بیاد و بخوره :)

خداروشکر حالم خیلی بهتره..